چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

تجربه بهم ثابت کرده اگه از چیزی خوشم اومد حتما سعیم رو بکنم که بهش برسم و تو این راه از هیچ کس نظر نخوام.

چون شاید دل من با یه ساعت جینگولی یا یه ماگ جدید یا یه عروسک پشمالو خوش بشه و یه مدت حالم رو خوب کنه اما برا بقیه اینکار مسخره بیاد چون اونا دلخوشی های خودشون رو دارن.

پس پیش به سوی خرید یه ماگ یه ساعت یا هرچیزی که بتونه یه کم منو سر ذوق بیاره.


اینروزا آدم باید خودش هوای خودش و دلش رو داشته باشه.

  • عالی

نمیدونم چرا هروقت یه خواستگاری پیدا میشه سر یه خصوصیتش من و مامان و بابا باید باهم بحث و جدل کنیم.

خب آقا من مردی که بچه داشته باشه نمیخوام. اینکه ثواب داره و شاید خدا میخواد امتحانت کنه و شاید درهای رحمت به روت باز بشه ها و این حرفا رو فعلا قبول ندارم.

من نمیتونم این قضیه رو تو خودم حل کنم که صبح عروسی که از خواب بیدار میشم یه بچه تو خونم باشه. نه به خاطر اینکه مزاحم میشه ها به خاطر اینکه هنوز این قدرت رو توی خودم نمی بینم که بتونم مسئولیت یه بچه رو قبول کنم.

اونم بچه ایی که تا چند وقت قبل صاحب نداشته ولی یهو یه عالمه کس و کار پیدا میکنه. اصلا دلم نمیخواد مادرش به بهونه دیدن بچه اش مدام در خونمون پیداش بشه یا اگه مادرش فوت کرده باشه نشه بهش گفت بالای چشمت ابرو چون بچه یتیم و انگ نامادری بخوره رو پیشونیت.

واقعا نمیدونم چه جوری باید خانواده م  رو قانع کنم؟

حالا شانس منم هرچی خواستگاره که موقعیتش خوبه بچه داره. از یک ساله گرفته تا 12 ساله. دختر و پسر قاطی. خود مرد هم یا طلاق گرفته یا همسرش فوت کرده.

بهم میگن نباید انتظار داشته باشم یه پسر مجرد بیاد خواستگاریم بله این حرف درست اما من اونقدرا هم سنم بالا نرفته که بخوام با مردی که شرایطش اینجوری ازدواج کنم. والا....

  • عالی

از عصر تا حالا یه بغضی تو گلومه اما فقط به خاطر مامان و بابام که ناراحت نشن محکم نگهش داشتم وگرنه دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم.

 از این وضعیت خسته م. اما چاره ایی جز تحمل ندارم.

  • عالی

من هنوزم از شنیدن نامی شبیه نام اون حتی خود خود اسم اون باشه تموم تن و بدنم میلرزه.

فکر میکردم برام کارایی که میکنه بی اهمیت شده باشه تا اینکه:

امروز سر کار یه ارباب رجوع داشتیم که میخواست وام بگیره البته به اسم یه نفر دیگه. چون مسئول وام ها همکارم هس رفت سر میز کناری من صداشو درست نمیشنیدم اما وقتی گفت اسم طرف ............ هست گوشام حساس شد. حساستر وقتی شدم که فامیلشم همون بود. دیگه حسابی گوشامو تیز کردم که به نام پدر که رسید مطئن بشم خودش اما طرف اسم پدر رو واضح نگفت و موندم تو خماری. اما وقتی گفت طرف دامادم هس دیگه کل بدنم گُر گرفت(داغ شد).

مدام این پا اون پا میکردم که به یه بهونه ایی برم سر میز همکارم و فرم درخواست رو نگاه کنم. بعد از کلی بالا و پایین به بهونه بیسکوییت تعارف کردم رفتم و فرم و دید زدم نام پدر مشابه نبود.

نمیدونم چرا ولی یه نفس راحت کشیدم و اومدم سر میزم. میدونستم خبر ازدواجش مخصوصا اگه زودتر از من باشه ناراحتم میکنه اما نه تا این حد !!

  • عالی

میخوام برم پیش یه مشاور ولی گفته جلسه ایی ۵۰ هزار تومن.

هرجور حساب کتاب می کنم می بینم نمیتونم از پس هزینه ش بر بیام چون کل درآمدم رو بابت قسط خونه میدم. از طرفی هم به شدت نیاز به کمک دارم.

ای بمیری زندگی که هرکاری بخوایم بکنیم باید پول بدیم. چپ و راست باید پول داد. جوری شده امروز حقوق میگیری فردا هیچی تو حسابت نیس. بس که از همشو کارت به کارت کردی برا قرض و قسطایی که داری.

خدا کنه سلامتی باشه و آدم پولاشو خرج دوا و درمون نکنه.

اما دلم میخواد اینقد پول داشتم که وقتی میخواستم چیزی بخرم  یا کاری انجام بدم غصه کم اومدن و نداشتن

رو نخورم.

  • عالی

گاهی وقتا آدم از خودش متنفر میشه و الان من به شدت از خودم متنفرم.

متنفرم چون هنوز نتونستم خودم برای خودم کاری کنم

هنوز نمیتونم خودم رو خوشحال کنم. هنوز نمیتونم برای آسایش خودم کاری کنم. هنوز نتونستم رو پای خودم بایستم. و همش منتظرم تا یه نفر بیاد و من با اون خوشبخت بشم.

متنفرم از خودم!

متاسفم برای خودم!

  • عالی

همش دلم خواسته صبحهای روزای تعطیل یه میز صبحونه متفاوت بچینم بعدش عکسشو بزارم تو اینستا و زیرش بنویسم صبح روز تعطیلتون بخییییییر و از این لوس بازیا......

اما همیشه چشمامو که باز میکنم لنگ ظهره و طبق معمول فقط نون و پنیر تو خونه هس و منم چون دوست ندارم همون شیر و خرمای همیشگی رو میخورم باشد که کلسیم بدنمان تامین شود.

  • عالی

یه روزی یه نفر وارد زندگیم شد که دید منو نسبت به یه سری مسایل تغییر داد اونم تغییر منفی!

حالا اون رفته ولی دید من هنوز منفیه.

واسه همینه که الان همه رفتن روضه و من توی خونه تنها نشستم.


اسلام به ذات خود ندارد عیبی     هر عیب که هست از مسلمانی ماست.


این شعر درست ولی ما که مسلمونیم باید حواسمون خیلی جمع کارایی که میکنیم باشه.


  • عالی

دیشب داشتم وسایل توی یه کارتون که یه سری کتاب و دفتر بود رو جابجا میکردم.

چشمم به دفتر خاطراتم افتاد. اولین نوشته ش مال اسفند 85 بود.

تموم دفتر رو زیر و رو کردم سطر به سطرش رو خوندم.

چقدر از خوشحالیام نوشته بودم چقدر از غصه هام. یه جاش نوشته بودم امروز سخترین روز زندگیم بود. و جای اشکام که چکیده بود روی دفتر مشخص بود. یه جاشو از فرط عصبانیت خط خطی کرده بودم. و یه جاش که از خوشحالیم نوشته بودم گلگلی ش کرده بودم.

کلی خنده ام گرفت از نوشته هام از اینکه روزای سختری رو هم تجربه کردم اما بازم طاقت آوردم. اما روزای خوشحالیم دیگه تجربه نشد!

چقدر دلم خواست دوباره توی اون دفتر بنویسم.

  • عالی

دیروز خونه م رو دادم برا اجاره و بقیه وسایلم رو آوردم طبقه بالا خونه مامان اینا.

اما همشون رو کارتون کردم و قصد چیدنشون رو ندارم.

امروز برم یه سرو سامونی بهشون بدم ببینم میتونم همشون رو بزارم تو یه اتاق.

دیروز دم غروب بود که خونه م کامل تخلیه شد. دم پنجره ایستاده بودم و آفتاب بی رمق پاییزی رو که داشت پشت کوه میرفت نگاه میکردم.

در یک لحظه تموم سال های گذشته جلو چشمم اومد. وقتی این خونه رو خریدیم چقدر ذوق داشتیم تا هرچه زودتر آماده بشه. به عروسیمون وصال نداد. سه سال بعدش آماده تحویل شد. چقدر برای طراحی آشپزخونه ش وسواس به خرج دادم. چقدر برای آینه و روشور دستشوییش ذوق کردم. چقدر سر انتخاب مدل درب اتاقا با هم کلنجار رفتیم البته آخرش به نتیجه واحد رسیدیم. اون روز که اومدیم خونه رو تمیز کنیم چقدر خسته شدیم. من مامان بابا خواهرم حتی شوهرش ولی اون نامرد اصن عین خیالشم نبود.

انگار از اینکه میومدیم خونه خودمون راضی نبود. البته شاید هم حق داشت و دلش نمیخواست سه دانگ خونه مال زنش باشه. جهیزیه م بود ولی اونا طلبکار بودن چرا به اسم زنته.

وقتی خونه رو چیدم اومد ولی ذوقی نکرد. من خودم رو خوشبخت میدیم ولی اون بی تفاوت بود. اینقدر به این رفتارش ادامه داد که زندگیمون توی اون خونه دوماه بیشتر طول نکشید.

همه اینا از جلوی چشمم گذشت و بغضی که گلوم رو گرفته بود و خورشیدی که غروب کرد و چراغ های شهر که چشمک میزدند.

شاید آخرین بار بود که من آنجا می ایستادم.

  • عالی