چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

۱۴ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

کاش این هفته آخری باشه که اینور سال میام سرکار.

هنوز کلی کار دارم که انجامشون ندادم.

از اتاق تکونی گرفته تا خرید و دوخت و دوز.

از طرفی هم دیگه حس و حال کار نیس. داره تکراری میشه!

  • عالی


به نظرم مسخره ترین کار توی دنیا گفتن جملات انگیزشی به آدمایی که خیلی داغونن.

مثلن خود من موقع خوندن این جمله ها به شدت حالم بد میشه و احساس میکنم طرف الکی خوشه.

حالا فکر کنین توی این وضعیت مربی ورزشتون مجبورتون کنه جملات انگیزشی پیدا کنین و سر کلاس بخونین، و قضیه وقتی جالبتر میشه که خود من اولین داوطلب هستم و امروز قسمتی از یه کتاب رو خوندم به نام "قرار بوده تو شاد باشی".

اصن این ثبات عقیده م تو حلق دشمنام.

  • عالی

به نظرم باید خانومایی که محیط کارشون مردونه س رو هم جز مشاغل سخت حساب کرد.

داره حالم بد میشه از بوی عرق و سیگار ارباب رجوع. تازه بخاری هم تا نهایتش بالاس.

گشنمم هس. دارمم منفجر میشم.

  • عالی

همش دلم خواسته صبحهای روزای تعطیل یه میز صبحونه متفاوت بچینم بعدش عکسشو بزارم تو اینستا و زیرش بنویسم صبح روز تعطیلتون بخییییییر و از این لوس بازیا......

اما همیشه چشمامو که باز میکنم لنگ ظهره و طبق معمول فقط نون و پنیر تو خونه هس و منم چون دوست ندارم همون شیر و خرمای همیشگی رو میخورم باشد که کلسیم بدنمان تامین شود.

  • عالی

دیشب داشتم وسایل توی یه کارتون که یه سری کتاب و دفتر بود رو جابجا میکردم.

چشمم به دفتر خاطراتم افتاد. اولین نوشته ش مال اسفند 85 بود.

تموم دفتر رو زیر و رو کردم سطر به سطرش رو خوندم.

چقدر از خوشحالیام نوشته بودم چقدر از غصه هام. یه جاش نوشته بودم امروز سخترین روز زندگیم بود. و جای اشکام که چکیده بود روی دفتر مشخص بود. یه جاشو از فرط عصبانیت خط خطی کرده بودم. و یه جاش که از خوشحالیم نوشته بودم گلگلی ش کرده بودم.

کلی خنده ام گرفت از نوشته هام از اینکه روزای سختری رو هم تجربه کردم اما بازم طاقت آوردم. اما روزای خوشحالیم دیگه تجربه نشد!

چقدر دلم خواست دوباره توی اون دفتر بنویسم.

  • عالی

دیروز خونه م رو دادم برا اجاره و بقیه وسایلم رو آوردم طبقه بالا خونه مامان اینا.

اما همشون رو کارتون کردم و قصد چیدنشون رو ندارم.

امروز برم یه سرو سامونی بهشون بدم ببینم میتونم همشون رو بزارم تو یه اتاق.

دیروز دم غروب بود که خونه م کامل تخلیه شد. دم پنجره ایستاده بودم و آفتاب بی رمق پاییزی رو که داشت پشت کوه میرفت نگاه میکردم.

در یک لحظه تموم سال های گذشته جلو چشمم اومد. وقتی این خونه رو خریدیم چقدر ذوق داشتیم تا هرچه زودتر آماده بشه. به عروسیمون وصال نداد. سه سال بعدش آماده تحویل شد. چقدر برای طراحی آشپزخونه ش وسواس به خرج دادم. چقدر برای آینه و روشور دستشوییش ذوق کردم. چقدر سر انتخاب مدل درب اتاقا با هم کلنجار رفتیم البته آخرش به نتیجه واحد رسیدیم. اون روز که اومدیم خونه رو تمیز کنیم چقدر خسته شدیم. من مامان بابا خواهرم حتی شوهرش ولی اون نامرد اصن عین خیالشم نبود.

انگار از اینکه میومدیم خونه خودمون راضی نبود. البته شاید هم حق داشت و دلش نمیخواست سه دانگ خونه مال زنش باشه. جهیزیه م بود ولی اونا طلبکار بودن چرا به اسم زنته.

وقتی خونه رو چیدم اومد ولی ذوقی نکرد. من خودم رو خوشبخت میدیم ولی اون بی تفاوت بود. اینقدر به این رفتارش ادامه داد که زندگیمون توی اون خونه دوماه بیشتر طول نکشید.

همه اینا از جلوی چشمم گذشت و بغضی که گلوم رو گرفته بود و خورشیدی که غروب کرد و چراغ های شهر که چشمک میزدند.

شاید آخرین بار بود که من آنجا می ایستادم.

  • عالی

خواهرم بچه شو فرستاده خونه ما به بهونه اینکه جمعه س و کلی کار خونه داره انجام بده و بچه ش نمیزاره.

حالا میبینم عکس گذاشته زیرشم نوشته من و همسری یه روز تعطیل کافه گردی و گردش.

واقعا که عجبا.

اونوقت ما دو ساعته داریم با بچه سر و کله میزنیم که بخوابه. 

اینم یه مدل درد زندگیه.

  • عالی

جلسه دفاع شکر خدا  به خوبی برگزار شد.

اما استاد راهنمام عوض دفاع از من رفته بود تو تیم داورا جو گرفته بودش داشت ایراد میگرفت!!!!

منم مجبور شدم تک و تنها از خودم دفاع کنم.

اینجوریش ندیده بودیم.

حالا باس به همه مهمونی بدم. مردم چه توقعاتی دارن.

هاااااااای راحت شدم.

  • عالی

یعنی اوضاع بدتر از این هم میشه که شب قبل از دفاع پایان نامت لب تاپت خراب بشه و هی خاموش و روشن بشه. بری از خواهرت لب تاپ قرض کنی اما برنامه پاورپوینت روش نصب نباشه و تو بمونی که حالا چیکار کنی.!!!!!!!!

از یه طرف هم قرار ماهیانت رسیده باشه و حالت خراب باشه.

از طرف سوم همش حس کنی اصلا به مباحث مسلط نیستی.

از اون طرف هم قصد حمام رفتن کنی ولی پکیج در یک حرکت انتحاری خراب بشه و آب گرم نشه و تو مجبور بشی در هییت یک چرکولک بری سر جلسه دفاع.

یااااا خدایا زودی فردا شب بشه لدفن!

  • عالی

یکی دیگه از دردای زندگی اینه که از اول محرم تا حالا باید برای یه بشقاب ماکارونی به مامانم التماس کنم.

چرا مامانا با پختن ماکارونی مخالفن؟

هروقت یکی ازم میپرسه چی درست کنم سریع میگم ماکارونی ولی طرف چنان تو ذوقم میزنه که پوشیدن رنگ قهوه ایی با بنفش نمیزنه.

ما آخرش نفهمیدیم ماکارونی جز غذاهای نونی حساب میشه یا برنجی؟

آخه هروقت میگم ماکارونی بپزیم مامان میگن دیروز برنج خوردیم یه غذای نونی بگو. یا برعکس دیروز غذای نونی خوردیم یه غذای برنجی بگو.

آخرین بار کی بود؟؟؟؟؟؟

  • عالی