چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

۸ مطلب با موضوع «حرف توی گلو مانده» ثبت شده است

امشب یه اتفاقی افتاد که من با خودم عهد کردم دیگه هوس هیچ خوردنی رو نکنم و یا دلم نخواد جایی برم مگر اینکه خودم بتونم اونو انجام بدم یا یه نفر بی منت!

  • عالی

امروز تولدم بود. تولد 33 سالگی.

به خدا یه آدم 33 ساله اونقدر بزرگ نشده که نیازی به جشن تولد نداشته باشه.

اما من چند سالی هست که دیگه جشنی ندیدم.

اولش از شمع تولد زدن. بعدش از کیک. و امسال از کادو.

یعنی کادو خریدن ولی دو سه ماه پیش که مامان رفته بودن قم برام دوتا پارچه چادری رنگی آوردن و گفتن هدیه تولدت!

امروز هیچیش شبیه روز تولد نبود. از صبح که بیدار شدم خواستم مفاوت فکر کنم ولی دیدم هیچ فرقی نداره.

صبح ساعت 7 بیدار شدم اومدم پایین. مامان اینا داشتن صبحونه میخوردم بهم تبریک گفتن تشکر کردم و صبحونم رو خوردم و بوسیدمشون و اومدم بیرون. ساعت 8 نوبیت ارایشگاه داشتم تا 9 اونجا بودم. بعدش اومدم خونه. و شروع کردم به اتاق تکونی. البته چون من طبقه بالا هستم تمیز کردن حمام و دسشویی بالا هم گردن من بود. خلاصه تا 10 شب کا کارا انجام شد. یه استراحت ناهار داشتم یه چایی عصر. ناهار بابا بریونی خریده بودن. خواهرم رفته بود مسافرت زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت. دوتا از دوستام هم پیام دادن. همین و همین!


من جشن های مناسبتی برام خیلی مهم هستن واسه همین برا بقیه تمام سعیم رو میکنم که جشنش خوب برگزار بشه. اما نوبت به خودم که میرسه..... خب شاید حق دارن. بد موقع به دنیا اومدم. اصلا چرا به دنیا اومدم؟ اینجا که خبری نیس؟


اولین باری که واسه تولدم غافلگیر شدم، سال اول عقدمون بود. همسر سابقم اومده خونمون البته یواشکی و با خواهرم طبقه پایین رو تزنین کرده بودن و کیک و شمع و فشفشه و کادو و خلاصه سنگ تموم گذاشته بود.

جشن های سالای بعد شاید دیگه سورپرایزی نداشت ولی همچنان برای من لذت بخش بود. در دومین سال تولدم بعد از ازدواج آهنگ" زمستون فصل تولد تو" برام گذاشته شد. آهنگی که هنوزم بعد از شنیدنش اشک میزیم و تموم خاطرات جلوی چشمم رژه میرن.


خلاصه که بعد از جدایم دیگه به چشمم تولدی ندیدم. دیگه شمعی فوت نکردم. (البته شمعی در کار نبوده که فوت کنم.)

امشب که دفترخاطراتم رو ورق میزدم دیدم توی سال 86 شب تولدم نوشتم "خدایا نمیخوام هیچ شمعی رو فوت کنم اگه همسرم کنارم نباشه"!

خب خدا جونی بقیه آرزوهامم همینجوری براورده میکردی.


نمیدونم چرا ولی خیلی گله دارم.

وقتی برای کسی مهم نباشی.

وقتی خاطره مامانم از اون موقع این باشه که:
"دو روز درد کشیدم. از اولش هم بد قلق بودی! وقتی از بیمارستان اومدیم خونه هیچ کس نبود جز من و تو مامان بزرگ خدابیامرز. اونقدر سردم بود که رفتم زیر پتو و هرکاری میکردم گرم نمیشدم. چقدر اذیت شدم. اه اه"


من هرسال شب و روز تولدم این جمله ها رو میشنوم و توی دلم میگم کاش هیچ وقت به دنیا نمی آمدم.

  • عالی

از عصر تا حالا یه بغضی تو گلومه اما فقط به خاطر مامان و بابام که ناراحت نشن محکم نگهش داشتم وگرنه دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم.

 از این وضعیت خسته م. اما چاره ایی جز تحمل ندارم.

  • عالی

گاهی وقتا آدم از خودش متنفر میشه و الان من به شدت از خودم متنفرم.

متنفرم چون هنوز نتونستم خودم برای خودم کاری کنم

هنوز نمیتونم خودم رو خوشحال کنم. هنوز نمیتونم برای آسایش خودم کاری کنم. هنوز نتونستم رو پای خودم بایستم. و همش منتظرم تا یه نفر بیاد و من با اون خوشبخت بشم.

متنفرم از خودم!

متاسفم برای خودم!

  • عالی

امروز خواهرم خونه ما بود. دخترخالم زنگ زد بهش و گفت که امشب بیاین بریم بیرون برای شام.

داشتم لباس اتو میکردم و خواهرم کنارم نشسته بود. صدای دخترخالم از پشت خط میومد. پرسید خونه مامانتی؟ خواهرم گفت اره. گفت :عالی هم اونجاس؟ گفت اره. گفت پس نفهمه که ما باهم میخوایم بریم بیرون!

خواهرم خودشو جمع کرد و یه نگاهی به من کرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی نشنیدم.

اما ناراحت شدم. خیلی که نه ولی خب دلم گرفت.

آخه من و این دخترخالم از بچگی باهم بودیم. وقتی ازدواج کردیم هم باهم بیرون میرفتیم.

اصن من خودم همیشه پایه میشدم و دخترخاله ها رو با شوهراشون دور هم جمع میکردم چه برای تفریح و پارک رفتن چه برای شام خوردن چه برای سینما رفتن و شهربازی.

اما حالا که من تنها شدم. اونا دیگه نمیخوان من تو جمعشون باشم.

خب البته حق دارن اونا شوهر دارن و متاهلی میرن بیرون شاید درست نباشه که خانم مجرد همراهشون باشه.

با همه اینا دلم خیلی گرفت. اما چون به خودم قول دادم که این چیزا برام مهم نباشه فقط تا یه ربع خودمو درگیرش کردم.

اصن بیخیال. عصری میخوام با دوستام برم استخر. 

  • عالی

بدم میاد از اینکه مامان و بابام اصلا حواسشون بهم نیس.

از اینکه خواسته های من براشون بی اهمیت.

از اینکه پای حرفام نمیشینن و آرزوها و خواسته هام براشون مسخره س.

مگه یه پارک رفتن یا قدم زدن کنار رودخونه که جدیدا آب توش جاری شده چه هزینه ایی داره؟

اگه من از اون دخترایی بودم که تنهایی میرن بیرون یا یه نفر رو واسه خودشون جور میکنن اصلا مشکلی نبود.

اما بحث اینجاس که من میخوام همیشه ادای دخترای خوب رو دربیارم. یه دختر سر به راه که خارج از چهارچوب خانواده کاری انجام نداده و نمیده. 

اما داره از تو داغون میشه. 

  • عالی

هر وقت خواستم کاری کنم یا چیزی بخرم غیر ممکنه با مخالفت خوانواده م روبرو نشم.

الان یه سری ظرف دیدم دلم خواسته بخرم اما میگن به چه کارت میاد؟

خب راست میگن من که خونه و زندگی ندارم که بخوام غذا بپزم و توی اون بشقابا سرو کنم.

خیلی سخته تو که یه روزی خانوم خونه خودت بودی حالا بشینی و نتونی کاری کنی.

  • عالی

هرچی با خودم فکر میکنم به جواب قانع کننده ایی نمیرسم.

چرا ما اینقدر خودمون رو درگیر مسایل روز میکنیم؟ چرا بعضی ار کارا و حرفا اینقدر برامون مهم میشه؟ چرا نمیتونیم یه کم فقط یه کم بیخیال بشیم؟

اینهمه حرص و جوش خوردن واسه چیه؟ اینهمه سعی و تلاش؟ مگه نه اینه که یه روزی همه اینا تموم میشه؟


مثلا چقدر عجله کردیم و استرس به خودمون وارد کردیم که صبح ها قبل از ساعت 7:30 و زنگ صبحگاه تو مدرسه باشیم که نکنه مامورین اسممون رو بنویسن و انضباطمون کم بشه؟

یا چقدر خودمون رو از لذت مهمونی و پارک و گردش محروم کردیم که درسامون رو بخونیم واسه امتحان یا کنکور؟

یا حتی چقدر به خودمون فشار آوردیم از لحاظ مالی تا فلان وسیله رو بخریم که اگه مهمون اومد نگه دکورشون خالی بود یا خونشون فلان؟

یا چقدر به بغل دستیمون رو زدیم که جواب اون مسیله رو بهمون بگه تا معلم که میاد دفترامون رو ببینه جواب رو نوشته باشیم؟


همه روزای گذشته من ازسه سالگیم تا سی سالگیم پر بود از این استرسای مسخره.

اما یه سالی هست که همه چی برام بی اهمیت شده حتی حرف مردم.

بزار بگن شوهر بهش نمی سازه. بزار بگن مگه یه بار نامزد نکرد و بهم خورد. بزار بگن یه بار ازدواج کرده و جدا شده. بزار بگن حتما یه کاری کرده که شوهرش رفته سراغ یکی دیگه. بزار هر حرف مفتی میخوان بزنن.


برام مهم نیست. دیگه برام هیچی مهم نیس!

نه دعاهایی که در حقم میکنن. نه حرفایی که دربارم میزنن.


  • عالی