چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

بی معرفتی

پنجشنبه آبان ۲۱ ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ

امروز خواهرم خونه ما بود. دخترخالم زنگ زد بهش و گفت که امشب بیاین بریم بیرون برای شام.

داشتم لباس اتو میکردم و خواهرم کنارم نشسته بود. صدای دخترخالم از پشت خط میومد. پرسید خونه مامانتی؟ خواهرم گفت اره. گفت :عالی هم اونجاس؟ گفت اره. گفت پس نفهمه که ما باهم میخوایم بریم بیرون!

خواهرم خودشو جمع کرد و یه نگاهی به من کرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی نشنیدم.

اما ناراحت شدم. خیلی که نه ولی خب دلم گرفت.

آخه من و این دخترخالم از بچگی باهم بودیم. وقتی ازدواج کردیم هم باهم بیرون میرفتیم.

اصن من خودم همیشه پایه میشدم و دخترخاله ها رو با شوهراشون دور هم جمع میکردم چه برای تفریح و پارک رفتن چه برای شام خوردن چه برای سینما رفتن و شهربازی.

اما حالا که من تنها شدم. اونا دیگه نمیخوان من تو جمعشون باشم.

خب البته حق دارن اونا شوهر دارن و متاهلی میرن بیرون شاید درست نباشه که خانم مجرد همراهشون باشه.

با همه اینا دلم خیلی گرفت. اما چون به خودم قول دادم که این چیزا برام مهم نباشه فقط تا یه ربع خودمو درگیرش کردم.

اصن بیخیال. عصری میخوام با دوستام برم استخر. 

  • عالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی