چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گاهی وقتا آدم از خودش متنفر میشه و الان من به شدت از خودم متنفرم.

متنفرم چون هنوز نتونستم خودم برای خودم کاری کنم

هنوز نمیتونم خودم رو خوشحال کنم. هنوز نمیتونم برای آسایش خودم کاری کنم. هنوز نتونستم رو پای خودم بایستم. و همش منتظرم تا یه نفر بیاد و من با اون خوشبخت بشم.

متنفرم از خودم!

متاسفم برای خودم!

  • عالی

همش دلم خواسته صبحهای روزای تعطیل یه میز صبحونه متفاوت بچینم بعدش عکسشو بزارم تو اینستا و زیرش بنویسم صبح روز تعطیلتون بخییییییر و از این لوس بازیا......

اما همیشه چشمامو که باز میکنم لنگ ظهره و طبق معمول فقط نون و پنیر تو خونه هس و منم چون دوست ندارم همون شیر و خرمای همیشگی رو میخورم باشد که کلسیم بدنمان تامین شود.

  • عالی

یه روزی یه نفر وارد زندگیم شد که دید منو نسبت به یه سری مسایل تغییر داد اونم تغییر منفی!

حالا اون رفته ولی دید من هنوز منفیه.

واسه همینه که الان همه رفتن روضه و من توی خونه تنها نشستم.


اسلام به ذات خود ندارد عیبی     هر عیب که هست از مسلمانی ماست.


این شعر درست ولی ما که مسلمونیم باید حواسمون خیلی جمع کارایی که میکنیم باشه.


  • عالی

دیشب داشتم وسایل توی یه کارتون که یه سری کتاب و دفتر بود رو جابجا میکردم.

چشمم به دفتر خاطراتم افتاد. اولین نوشته ش مال اسفند 85 بود.

تموم دفتر رو زیر و رو کردم سطر به سطرش رو خوندم.

چقدر از خوشحالیام نوشته بودم چقدر از غصه هام. یه جاش نوشته بودم امروز سخترین روز زندگیم بود. و جای اشکام که چکیده بود روی دفتر مشخص بود. یه جاشو از فرط عصبانیت خط خطی کرده بودم. و یه جاش که از خوشحالیم نوشته بودم گلگلی ش کرده بودم.

کلی خنده ام گرفت از نوشته هام از اینکه روزای سختری رو هم تجربه کردم اما بازم طاقت آوردم. اما روزای خوشحالیم دیگه تجربه نشد!

چقدر دلم خواست دوباره توی اون دفتر بنویسم.

  • عالی

دیروز خونه م رو دادم برا اجاره و بقیه وسایلم رو آوردم طبقه بالا خونه مامان اینا.

اما همشون رو کارتون کردم و قصد چیدنشون رو ندارم.

امروز برم یه سرو سامونی بهشون بدم ببینم میتونم همشون رو بزارم تو یه اتاق.

دیروز دم غروب بود که خونه م کامل تخلیه شد. دم پنجره ایستاده بودم و آفتاب بی رمق پاییزی رو که داشت پشت کوه میرفت نگاه میکردم.

در یک لحظه تموم سال های گذشته جلو چشمم اومد. وقتی این خونه رو خریدیم چقدر ذوق داشتیم تا هرچه زودتر آماده بشه. به عروسیمون وصال نداد. سه سال بعدش آماده تحویل شد. چقدر برای طراحی آشپزخونه ش وسواس به خرج دادم. چقدر برای آینه و روشور دستشوییش ذوق کردم. چقدر سر انتخاب مدل درب اتاقا با هم کلنجار رفتیم البته آخرش به نتیجه واحد رسیدیم. اون روز که اومدیم خونه رو تمیز کنیم چقدر خسته شدیم. من مامان بابا خواهرم حتی شوهرش ولی اون نامرد اصن عین خیالشم نبود.

انگار از اینکه میومدیم خونه خودمون راضی نبود. البته شاید هم حق داشت و دلش نمیخواست سه دانگ خونه مال زنش باشه. جهیزیه م بود ولی اونا طلبکار بودن چرا به اسم زنته.

وقتی خونه رو چیدم اومد ولی ذوقی نکرد. من خودم رو خوشبخت میدیم ولی اون بی تفاوت بود. اینقدر به این رفتارش ادامه داد که زندگیمون توی اون خونه دوماه بیشتر طول نکشید.

همه اینا از جلوی چشمم گذشت و بغضی که گلوم رو گرفته بود و خورشیدی که غروب کرد و چراغ های شهر که چشمک میزدند.

شاید آخرین بار بود که من آنجا می ایستادم.

  • عالی