دیروز خونه م رو دادم برا اجاره و بقیه وسایلم رو آوردم طبقه بالا خونه مامان اینا.
اما همشون رو کارتون کردم و قصد چیدنشون رو ندارم.
امروز برم یه سرو سامونی بهشون بدم ببینم میتونم همشون رو بزارم تو یه اتاق.
دیروز دم غروب بود که خونه م کامل تخلیه شد. دم پنجره ایستاده بودم و آفتاب بی رمق پاییزی رو که داشت پشت کوه میرفت نگاه میکردم.
در یک لحظه تموم سال های گذشته جلو چشمم اومد. وقتی این خونه رو خریدیم چقدر ذوق داشتیم تا هرچه زودتر آماده بشه. به عروسیمون وصال نداد. سه سال بعدش آماده تحویل شد. چقدر برای طراحی آشپزخونه ش وسواس به خرج دادم. چقدر برای آینه و روشور دستشوییش ذوق کردم. چقدر سر انتخاب مدل درب اتاقا با هم کلنجار رفتیم البته آخرش به نتیجه واحد رسیدیم. اون روز که اومدیم خونه رو تمیز کنیم چقدر خسته شدیم. من مامان بابا خواهرم حتی شوهرش ولی اون نامرد اصن عین خیالشم نبود.
انگار از اینکه میومدیم خونه خودمون راضی نبود. البته شاید هم حق داشت و دلش نمیخواست سه دانگ خونه مال زنش باشه. جهیزیه م بود ولی اونا طلبکار بودن چرا به اسم زنته.
وقتی خونه رو چیدم اومد ولی ذوقی نکرد. من خودم رو خوشبخت میدیم ولی اون بی تفاوت بود. اینقدر به این رفتارش ادامه داد که زندگیمون توی اون خونه دوماه بیشتر طول نکشید.
همه اینا از جلوی چشمم گذشت و بغضی که گلوم رو گرفته بود و خورشیدی که غروب کرد و چراغ های شهر که چشمک میزدند.
شاید آخرین بار بود که من آنجا می ایستادم.