چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

چه سرنوشت خوبی

فردای من میتونه زیبا شه

یکی دیگه از دردای زندگی اینه که از اول محرم تا حالا باید برای یه بشقاب ماکارونی به مامانم التماس کنم.

چرا مامانا با پختن ماکارونی مخالفن؟

هروقت یکی ازم میپرسه چی درست کنم سریع میگم ماکارونی ولی طرف چنان تو ذوقم میزنه که پوشیدن رنگ قهوه ایی با بنفش نمیزنه.

ما آخرش نفهمیدیم ماکارونی جز غذاهای نونی حساب میشه یا برنجی؟

آخه هروقت میگم ماکارونی بپزیم مامان میگن دیروز برنج خوردیم یه غذای نونی بگو. یا برعکس دیروز غذای نونی خوردیم یه غذای برنجی بگو.

آخرین بار کی بود؟؟؟؟؟؟

  • عالی

سه شنبه هفته دیگه در دفاع از خود میخوام بترکونم

مکان: دانشگاه شهرمون _سالن کنفرانس

  • عالی

ساعت دو بامداد

دو ساعته دارم توی تختم غلت میزنم و به پایان نامم فکر میکنم.

در شرایطی که فردا بعد از شانزده روز مرخصی باید ۶ صبح بیدار بشم.

یعنی دردناک تر از این داریم؟

  • عالی

چیزایی که هر ماه میخوام با دریافت حقوقم بخرم:

یه دوربین عکاسی معمولی

مونوپاد

یه ست خواب شامل پتو لحاف ملحفه بالشت

قاب موبایل

چاپ عکسام

وزنه دیجیتالی

قاب کردن نگین فیروزه م برای گردنبند

یه سری جینگولیجات برای اتاقم

عینک آفتابی

پازل هزار تکه

و یه چندتا خرده ریز دیگه

اما در نهایت پس از دریافت حقوقم و پرداخت اقساط وام و خرید شارژ موبایل و اتوبوس و .....

تنها چیزی که میتونم بخرم دوتا چاکلز فنری!


  • عالی
مشغول پایان نامم هستم یعنی مشغول درست کردن پاورپوینت و در آوردن یه مقاله ازش.
حدود ده روز دیگه دفاع دارم.

سه روز تو هفته میرم سرکار.
از اول آبان هم میخوام باشگاه رو که دوماهی نرفتم ادامه بدم.

خونه م رو گذاشتم برای اجاره تا بتونم با پول اجارش قسطای وام بانکی رو بدم.
برگشتم به اتاق مجردیم. همه عروسکام رو دوباره چیدم و شبا براشون قصه میگم.
از بودن در کنار پدر و مادرم لذت میبرم.

تازه از سفر اومدم.
و به طرز عجیب و احمقانه ایی داره بهم خوش میگذره.
  • عالی

هرچی با خودم فکر میکنم به جواب قانع کننده ایی نمیرسم.

چرا ما اینقدر خودمون رو درگیر مسایل روز میکنیم؟ چرا بعضی ار کارا و حرفا اینقدر برامون مهم میشه؟ چرا نمیتونیم یه کم فقط یه کم بیخیال بشیم؟

اینهمه حرص و جوش خوردن واسه چیه؟ اینهمه سعی و تلاش؟ مگه نه اینه که یه روزی همه اینا تموم میشه؟


مثلا چقدر عجله کردیم و استرس به خودمون وارد کردیم که صبح ها قبل از ساعت 7:30 و زنگ صبحگاه تو مدرسه باشیم که نکنه مامورین اسممون رو بنویسن و انضباطمون کم بشه؟

یا چقدر خودمون رو از لذت مهمونی و پارک و گردش محروم کردیم که درسامون رو بخونیم واسه امتحان یا کنکور؟

یا حتی چقدر به خودمون فشار آوردیم از لحاظ مالی تا فلان وسیله رو بخریم که اگه مهمون اومد نگه دکورشون خالی بود یا خونشون فلان؟

یا چقدر به بغل دستیمون رو زدیم که جواب اون مسیله رو بهمون بگه تا معلم که میاد دفترامون رو ببینه جواب رو نوشته باشیم؟


همه روزای گذشته من ازسه سالگیم تا سی سالگیم پر بود از این استرسای مسخره.

اما یه سالی هست که همه چی برام بی اهمیت شده حتی حرف مردم.

بزار بگن شوهر بهش نمی سازه. بزار بگن مگه یه بار نامزد نکرد و بهم خورد. بزار بگن یه بار ازدواج کرده و جدا شده. بزار بگن حتما یه کاری کرده که شوهرش رفته سراغ یکی دیگه. بزار هر حرف مفتی میخوان بزنن.


برام مهم نیست. دیگه برام هیچی مهم نیس!

نه دعاهایی که در حقم میکنن. نه حرفایی که دربارم میزنن.


  • عالی

اوووووووووووووووووووف.

اااااااااااااااااااااا

اوووووووووووه

عجب جاییه اینجا چقد دنگ و فنگ داره.

........

نمیخوام چیزی بگم غیبت بشه ها اما خودش کرد دیگه خیلی تحملش کرده بودم اما مجبور شدم.....

اصن دلم نمیخواست یه شب بخوام و صبح که بیدار میشم نصفه نوشته هام نباشن!

حالا نه که فکر کنین متن ادبی مینویسما نه بابا یه دوسه جمله از حال و احوال این روزا میگم که بعدا یادم نره چه روزایی رو گذروندم.

............

عععععععع راستی سلاااااااااااااااااام.

  • عالی